سخن آرای. شاعر. گوینده. و برمنشی و خطیب نیز اطلاق کنند. (آنندراج) : بمدح مجلس میمون تو مزین باد جریدۀ سخن آرای پیر سوزنگر. سوزنی. بصدر خود سخن آرای را مقدم دار شنو ز لفظ حکیمان تحیت و تسلیم. سوزنی. مر سخن آرای را به ز ثنای تو نیست آنچه درآید بگوش وآنچه برآید ز کام. سوزنی
سخن آرای. شاعر. گوینده. و برمنشی و خطیب نیز اطلاق کنند. (آنندراج) : بمدح مجلس میمون تو مزین باد جریدۀ سخن آرای پیر سوزنگر. سوزنی. بصدر خود سخن آرای را مقدم دار شنو ز لفظ حکیمان تحیت و تسلیم. سوزنی. مر سخن آرای را به ز ثنای تو نیست آنچه درآید بگوش وآنچه برآید ز کام. سوزنی
نافذالکلمه. که سخن او را بشنوند. مهتر و رئیس: مردی بود از جهودان بنی النضیر و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنی النضیر حکم داشتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
نافذالکلمه. که سخن او را بشنوند. مهتر و رئیس: مردی بود از جهودان بنی النضیر و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنی النضیر حکم داشتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
سپه آرای آرایندۀ سپاه. فرمانده سپه. سپهسالار که سبب فر و شکوه لشکر بود: به تیغ آن سپه آرای نیست خواهد شد هر آن کسی که نماید بدین ملک عصیان. فرخی. دوست میر مؤید پسر ناصر دین عضد دولت یوسف سپه آرای عجم. فرخی. پیش هفتاد صف ّ بدعت ور سپه آرای و مرد میدان است. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 134)
سپه آرای آرایندۀ سپاه. فرمانده ِ سپه. سپهسالار که سبب فر و شکوه لشکر بود: به تیغ آن سپه آرای نیست خواهد شد هر آن کسی که نماید بدین ملک عصیان. فرخی. دوست میر مؤید پسر ناصر دین عضد دولت یوسف سپه آرای عجم. فرخی. پیش هفتاد صف ّ بدعت ور سپه آرای و مرد میدان است. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 134)
سرایندۀ سخن. سخنگو. ناطق. سخنور: ماهی به رو ولیکن ماه سخن نیوشی سروی به قد ولیکن سرو سخن سرایی. فرخی. بر اولیایی و ایام آفرین گویند سخن سرایان از وقت صبح تا گه شام. سوزنی. بسی نماند که بی روح در زمین ختن سخن سرای شود چون درخت در وقواق. خاقانی. این مرد را طوطیی بود سخن سرای و حاذق. (سندبادنامه ص 86) ، نغمه سرا. آوازه خوان: هزاردستان بر گل سخن سرای چو سعدی دعای صاحب عادل علاء دولت و دین را. سعدی. خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو. حافظ. ، داستان گو. قصه پرداز: فرزانه سخن سرای بغداد از سر سخن چنین خبر داد. نظامی. انگشت کش سخن سرایان این قصه چنین برد بپایان. نظامی
سرایندۀ سخن. سخنگو. ناطق. سخنور: ماهی به رو ولیکن ماه سخن نیوشی سروی به قد ولیکن سرو سخن سرایی. فرخی. بر اولیایی و ایام آفرین گویند سخن سرایان از وقت صبح تا گه شام. سوزنی. بسی نماند که بی روح در زمین ختن سخن سرای شود چون درخت در وقواق. خاقانی. این مرد را طوطیی بود سخن سرای و حاذق. (سندبادنامه ص 86) ، نغمه سرا. آوازه خوان: هزاردستان بر گل سخن سرای چو سعدی دعای صاحب عادل علاء دولت و دین را. سعدی. خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو. حافظ. ، داستان گو. قصه پرداز: فرزانه سخن سرای بغداد از سر سخن چنین خبر داد. نظامی. انگشت کش سخن سرایان این قصه چنین برد بپایان. نظامی