جدول جو
جدول جو

معنی سخن آرا - جستجوی لغت در جدول جو

سخن آرا
کسی که خوب چیز بنویسد، آنکه خوب سخن بگوید
تصویری از سخن آرا
تصویر سخن آرا
فرهنگ فارسی عمید
سخن آرا
(نِ)
سخن آرای. شاعر. گوینده. و برمنشی و خطیب نیز اطلاق کنند. (آنندراج) :
بمدح مجلس میمون تو مزین باد
جریدۀ سخن آرای پیر سوزنگر.
سوزنی.
بصدر خود سخن آرای را مقدم دار
شنو ز لفظ حکیمان تحیت و تسلیم.
سوزنی.
مر سخن آرای را به ز ثنای تو نیست
آنچه درآید بگوش وآنچه برآید ز کام.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
سخن آرا
ادیب، بلیغ، سخن پرداز، سخن سرا، سخن فهم، سخنور، فصیح
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چمن آرا
تصویر چمن آرا
(دخترانه)
زینت دهنده باغ، باغبان، آنچه موجب زیبایی و آراستگی باغ و بوستان است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چمن آرا
تصویر چمن آرا
چمن آراینده، آرایش دهندۀ چمن، باغبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخن آرایی
تصویر سخن آرایی
خوب سخن گفتن یا نوشتن، عبارت پردازی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپه آرا
تصویر سپه آرا
فرمانده سپاه که آرایش سپاه کند، آرایندۀ سپاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخن سرد
تصویر سخن سرد
کنایه از سخن بی مزه و ناگوار و ناخوش
فرهنگ فارسی عمید
(سُ خَ رَ)
نافذالکلمه. که سخن او را بشنوند. مهتر و رئیس: مردی بود از جهودان بنی النضیر و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنی النضیر حکم داشتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
سپه آرای آرایندۀ سپاه. فرمانده سپه. سپهسالار که سبب فر و شکوه لشکر بود:
به تیغ آن سپه آرای نیست خواهد شد
هر آن کسی که نماید بدین ملک عصیان.
فرخی.
دوست میر مؤید پسر ناصر دین
عضد دولت یوسف سپه آرای عجم.
فرخی.
پیش هفتاد صف ّ بدعت ور
سپه آرای و مرد میدان است.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 134)
لغت نامه دهخدا
(یامْ بُ)
رجوع به چمن آرای و چمن آرایی شود
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ / رِ)
زودفهم. زیرک. با ادراک و با فراست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ / تِ)
سرایندۀ سخن. سخنگو. ناطق. سخنور:
ماهی به رو ولیکن ماه سخن نیوشی
سروی به قد ولیکن سرو سخن سرایی.
فرخی.
بر اولیایی و ایام آفرین گویند
سخن سرایان از وقت صبح تا گه شام.
سوزنی.
بسی نماند که بی روح در زمین ختن
سخن سرای شود چون درخت در وقواق.
خاقانی.
این مرد را طوطیی بود سخن سرای و حاذق. (سندبادنامه ص 86) ، نغمه سرا. آوازه خوان:
هزاردستان بر گل سخن سرای چو سعدی
دعای صاحب عادل علاء دولت و دین را.
سعدی.
خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو.
حافظ.
، داستان گو. قصه پرداز:
فرزانه سخن سرای بغداد
از سر سخن چنین خبر داد.
نظامی.
انگشت کش سخن سرایان
این قصه چنین برد بپایان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اخذ آرا
تصویر اخذ آرا
رای گیری بوشا گیری
فرهنگ لغت هوشیار
کیفیت سخن آرا. نیکو سخن گفتن و نوشتن: و کتابی که درو داد سخن آرایی توان داد ابداع کنم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن رس
تصویر سخن رس
زیرک، با ادراک و با فراست، زود فهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن طراز
تصویر سخن طراز
سخن تراز طراز تازی گشته تراز پارسی است سخن آرا بلیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن خدا
تصویر سخن خدا
کلام خدا
فرهنگ واژه فارسی سره
سخن پرور، سخن طراز، سخن پرداز، سخن ساز، سخن آرا، سخن گستر، شاعر، نویسنده، ناطق، سخندان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت جمن پیرا، چمن افروز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان لفور سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی